آماربازدید کنندگان

خاطرات قشنگ

حدیث روز

سخن روز

جستجوی

مترجم وبلاگ

اخبار علمی

اخبار اقتصادی

داستان كوتاه



روزي عاشقي، معشوقي داشت
معشوق ، عاشق را نمي شناخت
روزي معشوق، عاشقِ عاشق شد
عاشق در پوست خودش نمي گنجيد...
معشوق نگاهي به عاشق كرد كه در حال گذر از كنارش بود
عاشق سراپا شوق شد و تا خانه دويد
روزي معشوق عاشق را دوباره ديد. رفت و به او سلامي كرد، عاشق دلش با قلبش همراه با صداي لطيفش، مي لرزيد. عاشق گفت : س س س سلام خوبين شما؟...
روزي معشوق دوباره عاشق را ديد . معشوق كه ديگر عاشقش شده بود، شاخه گلي را به عاشق داد. عاشق كه دستش مي لرزيد گل را پذيرفت و شادمان به خانه رفت. شب شد بر روي تختش دراز كشيد ، گل را از روي ميزش برداشت و در آغوش گرفت و تا صبح بيدار بود و به معشوق مي انديشيد.
روزي ديگر فرا رسيد و معشوق كه حالا عاشقتر از عاشق شده بود. هر روز بيشتر از روزهاي قبل به عاشق توجه ميكرد...
روزهايي گذشت و همچنان اين معشوق بود كه عشق خود را نثار عاشق ميكرد ...
روزي معشوقِ دلباخته، دسته گلي را به عاشق هديه نمود. عاشق با كمي شك و اكراه قبول كرد...
آن شب معشوق تا صبح بيدار بود و با خود مي انديشيد
فردا رسيد، معشوق طاقت نداشت ديگر بار دشته گلي زيبا را با خود برد تا به عاشق دهد. عاشق از ميان آن دسته گل ، شاخه گلي را جدا كردو گفت : كافيست
معشوق پژمرده بود و انگشت حيرت بر دندان داشت
كم كم عاشق، معشوقش را فراموش كرد
معشوق پژمرد
معشوق مرد
عاشق نيز
يك روزمرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر