آماربازدید کنندگان

خاطرات قشنگ

حدیث روز

سخن روز

جستجوی

مترجم وبلاگ

اخبار علمی

اخبار اقتصادی

داستان كوتاه




توي سالن ، روي نيمكت آهني و خوشرنگ، با فاصله ي كم، دختر و پسري جوان نشسته بودند. از چهره ي هر دويشان هويدا بود كه عاشق همديگرند. چشمانشان از عشق لبريز بود اما حتي كلمه اي به هم نمي گفتند گويا هركدامشان منتظر ديگري بود.
روي نيمكت چوبي روبرويشان پيرمرد و پيرزني بودند كه دستشان در دست هم بود و چشمانشان كه به عاشقان جوان ومهر بر دهان زده خيره مانده بود، سرشار از حسرت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر