آماربازدید کنندگان

خاطرات قشنگ

حدیث روز

سخن روز

جستجوی

مترجم وبلاگ

اخبار علمی

اخبار اقتصادی

داستان كوتاه



مثل هر روز كمي دير شده بود. در حياط رو باز كردم پريدم تو ماشين، روشنش كردم و راه افتادم. به آخرين چهارراه كه رسيدم، رنگ چراغش، قرمز بود! كم كم از دور پيداش شد، مثل هر روز اومد جلو و منم شيشه رو دادم پايين، باهاش دست دادم و احوالش رو پرسيدم. مثل هر روز با لبخند با من صحبت ميكرد. چهرش خيلي دوست داشتنيه. هر وقت مي بينمش دلم ميخواد برم و از زندگيش يه فيلم مستند بسازم.امروز دستاش سردتر از هميشه بود. آخه برف ميومد. يك جفت دستكش همرام بود، خواستم اونارو بهش بدم. با اينكه خيلي منو رفيق خودش ميدونه، اما ازم قبول نكرد وقتي اصرار كردم گفت : اگه دستكش دستم باشه نمي تونم روزنامه ها رو درست و حسابي جمع و جور كنم. مجبورم چيزي دستم نكنم تا بتونم بهتر كارمو انجام بدم. چراغ سبز شده بود اما دلم نميخواست برم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر