آماربازدید کنندگان

خاطرات قشنگ

حدیث روز

سخن روز

جستجوی

مترجم وبلاگ

اخبار علمی

اخبار اقتصادی

داستان كوتاه




روياي خاكستري



از در وارد شد. به كسي نگاه نكرد. روي يكي از صندليها نشست. بعد از چند لحظه مكث، در حاليكه روي صندلي نشسته بود، به عقب برگشت و به سمت من نگاه كرد و بسته اي كه را كه قرار بود به من بدهد را به سمت من دراز كرد. دستانش - كه به سمت من كشيده شده بودند- مهربانترين حس را به من مي بخشيد. نگاهش دوباره مرا جوان ميكرد. صدايش مرا همچون بي تابي تشنه، براي نوشيدن زلالترين آب، به پيش ميخواند و ميراند. از چشمانش نمي توانم بگويم ، فقط همين بس كه هرگاه حركت چشمانم به چشمانش مي رسيد، از حركت باز مي ايستاد و توقف ميكرد و هميشه در آن لحظه آرزويم اين بود كه زمان نيز با من درنگ كند كه تا هميشه نگاهم بر نگاهش باقي بماند. هرگز دوست نداشتم چشمانم را از چشمان پر از انرژي و سرشار از محبت و زيباي او بردارم.
چنديست  او نيست. شايد رفته است.
كاش بداند كه هميشه....

زمستان89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر